غم ، طر ب جوش کرده است مرا


داغ ، گل پوش کرده است مرا

زعفران زار رفتن رنگم


خنده بیهوش کرده است مرا

حسرت لعل یار میکده ای ست


که قدح نوش کرده است مرا

آنکه خود را به برنمی گیرد


صید آغوش کرده است مرا

یک نفس بار زندگی چوحباب


آبله دوش کرده است مرا

ناتوانم چنانکه پیکر خم


حلقه درگوش کرده است مرا

ازکه نالد سپند سوخته م


ناله خاموش کرده است مرا

بخت ناساز دور از آن بر و دوش


بی بر و دوش کرده است مرا

بیدل ازیاد خویش هم رفتم


که فراموش کرده است مرا؟